تونوبرانه یک عمر انتظار منی

شاخه نبات و جیگرطلا

تونوبرانه یک عمر انتظار منی

شاخه نبات و جیگرطلا

نوشته شده در 18مرداد

حالا که دارم اینارو مینویسم دوروز از عروسیمون گذشته ومن دیگه خیالم راحته خیلی سخته ازاولشو تعریف کنم چون اخریارو بیشتر یادمه

خب ازاول اونشب ما وسایلو توخونه گذاشتیم و برگشتیم خونه ف کنم ساعت ده بلیط داشتیم تو مدتی که منتظر حرکت بودیم خاله پری اومد سراغم شاید بخاطر استرس بود که زودتر شد یکم امادگیشو داشتم اما به هرحال وضعیت بدی بود و شب سختی گذشت به من اما از کوبیده نگذشتم همیشه وقتی اینجوری میشم دیگه به غذا بی میل میشم اما به کوبیده نه

صبح زود رسیدیم ترمینال جنوب  وقتی رفتم سرویس بهداشتی ترمینال تا صورتمو بشورم روم نشد تو اینه نگاه کنم

اخه صورتم جوش زده بود و تو اینه خانومایی دیدم که دارن ارایش میکنن ومن فقط یه ابی کشیدمو اومدم خوبه همونجا مترو داره  اما بدیش اینه خیلییییییی شلوغ بود اصلا عجیب غریب تا حالا کله سحر سوار مترو نشده بودم که ببینم چطوریه

دیگه هی قطار میومد ومیرفت  ما منتظر بودیم خلوت تر بشه اخر سر تصمیم گرفتیم تو این شلوغی جدا سوارقطار بشیم و شاخه نبات خیلی نگران من بود گوشیش هم از بی شارژی خاموش شد و گف اگه همو پیدا نکردیم بهت زنگ میزنم دیگه خلاصه به هر مکافاتی بود سوار شدیمو شانسمون گرفت دور بعد سریع السیر بود و دیگه ظهر رسیدیم خونه 

اونجا که رسیدم تمام استرسم خوابید میدونید دختر خواهرشوهرم خیلی دخترخوبیه بخدا خیلی اینو الان نمیگم

همیشه به شاخه نبات میگم مامانشم خیلی خوبه اما خب بادخترش احساس راحتی بیشتری میکنم چون فاصله سنی زیادی نداریم

وقتی رفتم استرس اینکه قضیه نو که اومد به بازار کهنه میشه دل ازار پیش بیاد اما انقد از دست جاری جدید ناراحت بودن که من مجبور شدم از جاری ی که تاحالا ندیدم حمایت کنم ومثلا میانجیگری کنم  

بعد نهار یه خورده استراحت کردیم وبعد رفتیم برا خرید

من تهرانو نمیشناسم اما میدونم کجاها چی داره و میدونستم برا لباس حنابندان باید برم شانزلیزه و کوچه برلن

مغازه ها چشم ادمو باز میکرد و من کوچه برلن تونستم یه لباسی که دوس دارمو بگیرم لباسو که گرفتم رفتیم سراغ لوازم ارایش اما اونشب فقط جالوازم ارایشی گرفتم 

شب رسیدیم خونه وصبح شاخه نبات و پسر خواهرشوهر و شوهرخواهرشوهر رفتن کت شلوارکفشو... بگیرن 

منو دختر خواهرشوهرم رفتیم  ست کیفوکفش بگیریم

وبعداز وسواس زیاد دوتا ست گرفتم و اومدیم خونه البته توراهم کلی لوازم ارایش گرفتم خودم میدونم من همیشه به یه رنگ رژ عادت دارم اما خب گرفتم کلی هم مداد لب ابرو و ریمل رژگونه  لاکو .....گرفتم

شبشم باز رفتیم بیرون و یه سری خورده ریز گرفتم و صبح بعدش راه افتادیم کرمانشاه البته عروش خواهرشوهرکه دختر برادرشوهرمم هست باهامون اومد یه نی نی هم داره بااینکه هم سنیم اما اصلا باهاش راحت نیستم ومایل نیست که بامن خوب باشه ومنم دیگه گدایی محبت نمیکنم اما توراه کاری کردم که ازبامن بودن اذیت نشه تا جایی که امکان داشت بچشو گرفتم روپاهام تااون راحت باشه

حتی بخاطر بچه ش نشد تو رستوران نهاربخوریم واوردیم تو ماشین بچه شو گرفتم تا اول اون نهارشو بخوره بعد من

وقتی رسیدیم روز بعدش جمعه بود اما شنبه رفتیم برای تالارو لباس عروسو تاجو ارایشگاهو کارت عروسی تقریبا 60درصد کارارو روز اول انجام دادیم 

اما کرمانشاه خیلی دلگیره مخصوصا وقتی هنوز کسی نیومده 

جاری بزرگم که دخترش باما از تهران اومد خیلی زن نازنینیه متاسفانه از پارسال ارتروز گردن گرفته تب مالت هم داره

خیلی زن بی ریاییه و من حق میدم به خانواده شوهرم که دور این زن نازنین میگردن

من اونجا هی دلم میگرفت عصرا بغضی میشدم

یه روز برای جلوگیری از بغض تصمیم گرفتم برم خونه جاری بزرگم

دیدم کفش دخترش اینجاست بیرون بوده و گردوخاکیه واکسش زدمو دستم گرفتم رفتم

متوجه شدم دخترش ازاینکه عروسیه منه خوشحال نیست حتی سر قیمت لباسوارایشگاه که ازمال اون بالاتر بود بحث میکرد ومیگف زیاده وماله من اینجوریه ایراد میذاشت رو لباس حنابندانو میگف برو لباس اجاره کن  واینحرفا جاریمم بود وبهش میگف هرجور خودش دوست داره لباس قشنگه و من تاجایی که تونستم متوجهش کردم بعدم حرف دستپخت شد منم گفتم واقعا دستپختم خوبه وشاخه نبات تعریف میکنه از دستپختم اونم گفت شاخه نبات که چاخان میکنه وهرهر خندید هیچی نگفتم وپاشدم برگشتم

خونه شاخه نباتینا به خونه جاری اینجوریه که پله میخوره ومیاد تو باغ جاری اینا و بعد ازباغ میگذری میرسی به باغچه که توت فرنگی و سبزی میکارن و بعد میرسی حیاطو بعدم خونه من فاصله باغ تا خونه روگریه کردم خیلی دلم پر بود حتی جاری داشت تعارف میکرد که بمونم نشد درستوحسابی جواب بدم

رفتم خونه شاخه نبات اصرار کرد بگم چی شده منم به شرطی که به کسی نگه و شر درست نشه گفتم

اونم گفت ولش کن اون داره حسودیه تورو میکنه دلیل اورد که بدونم وقعا کارش حسادته

اما شاخه نبات دهن لق به مامانش گفت که جیگرطلا کفشاشو واکس زده براش برده اون اینجوری کرده

دیگه بعداون من نرفتم خونشون حتی جاریمم گفت چرا نمیای هیچی نگفتم و معلوم بود اصلا نفهمیده  دخترش چی گفته البته تقصیر اونم نیست اصلا

بعداون کم کم جاری دومی اومد و افتاب از یه جایی دیگه دراومده بود و خیلیییییییی خوش برخورد بود 

روزا گذشت وهمه رسیدن وروز حنابندون همه بودن و من رفتم ارایشگاه 

مثه موقع عقدم راحت نبودم البته خیلی باهم خوب بودیم اما اخرش دبه دراورد وخیلی بیشتراز اونی که قرار بود پول گرفت جدا از نهاروصبحانه باز شیرینی هم میخواست

اما حنابندانم خیلی خوشگلم شدم هیچوقت فکرنمیکردم انقد خوب بشم

خیلی حنابندان خوش گذشت برای من مراسم باشکوهی بود و ازینکه اینهمه ادم برای منو شاخه نبات جمع شدن لذت میبردم خداییش باشکوه ترین عروسی که به چشم دیدم عروسی خودم بود

وقتی دختر جاری منو دید هیچی نگفت نه مبارک باشه ای نه خوشگل شدی ونه هیچ حرف دیگه ای اصلا نیومد پیشم

اما بیشتر همه بهم خیره میشد منم کاری بهش نداشتم همینکه مدتها به من خیره میشد و خودش متوجه نبود برام کافی بود   

       روز عروسی خیلی زود تموم شد اینش خوب بود که فامیلای شاخه نبات خسته نمیشدن از بزن بکوب وحتی توراه تالار تاخونه یه جا وایسادن و شادی کردن

وقتی رفتم لباسمو عوض کنم خواهرشوهرودختر خواهرشوهرو دخترجاری بودن و دختر جاری بهم گفت حنابندانت خیلی خوشگل شدی ولباستم خیلی قشنگ بود

این همونی نبود که بخاطر لباس اشک منو دراورد؟جل الخالق

بعد عروسی یه کس دیگه شد اصلا

وقتی رفتم حموم یه جا گرفتم خوابیدم واصلا متوجه شلوغی اطراف نبودم

فقط یه لحظه یادمه برادرشوهرم منو بلند کرد گفت اینجا پشه اذیتت میکنه بیا زیر پشه بند

واقعا هم خیلی پشه بود واین چندمدت کبود شدم از نیش پشه

صبح دیگه از خواب خسته بودم برادرشوهرم تهران کار داشت وباید میرفتن  پشه بندو که باز کرد دیدم پتو کشید روم ومن فهمیدم طبق معمول موقع خواب شلوارم تا زانواومده بالا 

پا که شدم بعد صبح بخیر فهمیدم مادرشوهر حالش بده ازخستگی رفتم دستشویی برگشتم صحنه خیلی بدی بود انگار داشت زبوونم لال جون میداد و تنها کسایی که بیداربودن منو برادرشوهرو جاری بودیم برادرشوهرم داشت کمکش میکرد نفس بکشه یهو بقیه بیدارشدن اما اون صحنه وحشتناکو فقط ما سه تا دیدیم برادرشوهر دادمیکشید که ما بریم اونطرفو نبینیم 

اما خشکمون زده بود وگریه میکریدم

رفتم داخل اتاق وبقیه بیدار شدن خداروشکر برادرشوهر کوچیکه که دکتره بود یکم بعد حالش بهترشد

خداروشکر من به بدتر اوناش فکر کردم

اینجوری شد صبح عروسی با یه اتفاق وحشتناک شروع شد

خودمو جمعو جور کردم رفتم خونه جاری چون باباینا وخاله و بقیه مهمونای بوشهری میخواستن برن و رفتم برای خداحافظی

حالاهم  منتظرم شب بشه بریم اصفهان   

بعدا نوشت+صبح زود از اصفهان رسیدیم بعدا مینویسم

نظرات 8 + ارسال نظر
مهربانو پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 18:52 http://www.7168.blogfa.com

وای!!!من همه این پست رو با چشمای گرد شده خوندم!!!عروسی خودت بوده؟؟؟؟پس چرا من فکر میکردم واسه عروسی برادرشوهرت دارین میرین!!!!من همچنان در تعجبم...ولی تبریک منو پزیرا باش عزیزم...خوشبخت بشی یکعالمه

وا یعنی نمیدونستی؟ عجبببببب
فدای تو

☆بهار☆ پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 18:28 http://bahareu.blogfa.com

وای عزیزه دلم مبارکت باشه...ایشالا خوشبخت بشین

قربونت برم

پریسا پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 15:14

سلااام مبارک باشه عروسیت
انشالله به پای هم پیر شین
Pv123456.blogfa.com

سلام عزیزم ممنونم

دخترک پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 15:09

سلام جیگر طلااااااااا
سفر به خیر
میبینم که پست جدید گذاشتی و همه چی خیلی خوب بوده مراسم
به سلامتی انشالله خوشبخت بشی عزیزم
مباااااااااارک باشه
انشالله زودتر بیای باقیشو تعریف کنی

سلام عزیزم ممنونم
فدای تو مرسی از نظرت

یه بنده ی خدا پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 12:14 http://myemotions.blog.ir/

اووووووووف... من چون با خانواده های کرمانشاهی زیاد رفت و آمد داشتم می تونم بهت بگم خیلیاشون حسودن . خوبم توشون هستا ولی خب اکثریت قریب به اتفاق زناشون حسودن . خدا به دادت برسه با این قوم شوهر .... هعی ....
مبارکت باشه عروسیت عزیزم ... ان شا الله خوشبخت بشی ...

خداروشکر خانواده شاخه نبات خیلی خوبن و من خیلی راضیم واصلا انتظار نداشتم باعروسشون که غریبه ونمیشناسنش انقد خوب برخورد کنن ادمای نچسب توهمه خانواده ها هست
فدای تو مرسی

فری خانوم چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 16:04

ای جان ... عروس خانوم .... مبارک باشه

قربونت برم

سمانه چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 14:28 http://vaniajoonam1389niniweblog.com

ااای جااان ای جان... عروس خانوم مبارک مبارک... ان شاله خو.شبخت بشی و به پای هم پیر بشید.. آخرش آرایشگاه و تالار کجا رو انتخاب کردی عزیزم؟؟؟؟

ممنونم سلامت باشی عزیزم عروسی خود کرمانشاه نبود و یکی از شهرستانهابود

خانم توت فرنگی چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 12:43

سلام خوبی؟ خیلی تبریک میگم عزیزم. انشالا خوشبخت بشید

سلام ممنونم عزیزم فدات بشم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.