تونوبرانه یک عمر انتظار منی

شاخه نبات و جیگرطلا

تونوبرانه یک عمر انتظار منی

شاخه نبات و جیگرطلا

سلام به همگی ماخونمون نت نداره اما حالمون خوبه خداروشکر 

زندگی هم خوبه انشالله بشه بیام تعریف کنم

نمیدونم کی نوشتم حدودا چهار پنج روز پیش

قبل ازهرچیزی میخوام ازهمین تریبون از جوشهای عزیزم تشکرکنم که تا بعد ماه عسل صبرکردن وباعث شدن من بانبودشون روزای اول خوشگلترباشم
روزای اول که این خونه رو قول نامه کردیم یه اقایی اومد به شاخه نبات گفت که این خونه رو بدیم به یکی دیگه وخودمون بریم واحد بغلی بشینیم به این دلیل که اونیکیا بچه ندارن دونفرن واز پس اجاره ی اون خونه برنمیان
شاخه نباتم با لبخند گفته ما تمام دلایل شماروبرای بودن دراین خونه داریم و دلیل محکم تراینکه چندورزه تواین هوای گرم خونه رو مثه دسته گل کردیم بعد اون خونه روکه قبلا دیدم خیلی کثیف بود وبزرگتربود وحداقل باید دوتا کولربود که خنک میشد
وقتی ازسفر برگشتیم دیدم دوتا دمپایی جلو دره
فهمیدیم مستاجراومده اما تا چندروز اول نشانه های زیست یافت نشد دیروز بود که یهو سروصدا اومد وتاشب ادامه داشت وباز صبح سوصدا قطع شد امروز ظهر به فکرم اومد نکنه جن باه میگرده توراهرو ولامپ واحد بغلی رو روشن میکنه؟
تااینکه امروز غروب صدای در پایین اومد بشدت میزد تو در مجبورشدم برم درو بازکنم
دیدم کسی نیست از یه مرده پرسیدم گف یه بچه بود رفت تواون مغازه یاد پسر افغانیهایی افتادم که شاخه نبات از فضولیاشون عاجزه ودروبستم هنوز نصف پله هارونرفته بودم که باز درو زدند
دروبازکردم یه دخترحدودا8ساله بود که ازدیدن من متعجب بود وکاسه انجیر دستش بود گف باناهید خنوم کاردارم ازاقواماشونم منم گفتم اما توواحد بغلی کسی نیست چون غروب بود و توخونشون تاریک بود
باگوشیش زنگ زد جواب نداد منم گفتم حالا بیا خودت دربزن اونم بدو رفت بالا ودرکمال تعجب هنوز ضربه اولو نزده دربازشد وناهید خانوم نمایان شد
بنده خدا خونش چقد به هم ریخته بود ودلیل موجهی بود که به یه سلام خشکوخالی بسنده کنه منم زود اومدم تو
یعنی ناهید خانوم تواین تاریکی بدون لامپ دلش نمیگیره؟
بدم نمیاد باهاش دوست شم اما خب فک میکنم خواهرشوهرم راهنمایی خوبی بهم کرد وگفت زیاد ادمای غریبه رو به خونت راه نده
خونتو یه جای امن بذار نذار کسی دخالت کنه توزندگیت زندگیت تو دست خودت باشه
حس میکنم ناهید خانوم کلا بوشهری نیست 
دیشب رفتیم بازار میگوخریدیم 
این علیرضا دوست شاخه نبات همش بهش میگه که خرج نکنید و هرچی شاخه نبات میخره اون تشر میزنه
نگو خودش کلا خوردوخوراکش بامامانشه و مادرش سر ظهر نهارشونو توسینی میاره براشون 
اما برای من اینکه خودمون خرید میکنیم لذت بخشه
بذار ازماه عسل کوتاهمون بگم
شب به سمت اصفهان رفتیم نمیدونم چطور بود که کل راه رو خوابیدیم وصبح زود رسیدیم اصفهان هیچوقت فک نمیکردم اصفهانیا انقد خوب باشن حتی دفعه اولی که اومدم اصفهان این حسو نداشتم که مردمان خوبی داره
رفتیم یه هتل و بعد صبحونه و دوشو استراحت طرفای9بود زدیم بیرون
خیلی خوب ادرس میدادن و ما اول رفتیم سی وسه پل خیلی بد بود که خشک شده دفعه اول که اومد پراب بود
بعد رفتیم کاخ هشت بهشت زیبا و بعدش رفتیم میدان نقش جهان
از کارای دستی خیلی لذت بردم خیلی قشنگ بودن خیلی 
علیرضا به شاخه نبات گفت که کوه صفه رو ازدست ندیم ماظهر رسیدیم و برای نهار فقط یک رستوران بود وماهم بخاطر ماه عسل بودنش قبول کردیم که بریم یه رستوران شیکوخوب و یکم ولخرجی کنیم
اما بعد تمام شدن غذا وحساب کردن دوبرابر اونچیزی که ما اسمشو ولخرجی گذاشتیم برامون پول خورد
خیلی عصبی بودم شاخه نباتم میگف فدای سرت ومن فک میکردم جای این نهار عالی میشد چه چیزایی رو بخرم ونخریدم
بعداون حالگیری زود برگشتیم هتل و خوابیدیم و هی یادمون میفتاد میخندیدیم به این سوتیمون
ومن میگفم یک هفته نباید چیزی بخوریم تا خسارت جبران شه
بعداین همه گشتن پاهای منوشاخه نبات ازکار افتادن البته من به کفشای نو الرژی دارم و پشت پاهام همیشه کبده وجاشم نمیره هرکفشی روکه میخرم اول پاهامو زخم میکنه بعد عادی میشه و من بعداون با کفشای اسپرت نازنینم که عاشقشم سرکردم وکیف کردم مشکل شاخه نبات هاد ترازمن بود وحتی یه بار نصف راه برگشتیم و غروب رفتیم بازار سبزه میدون و من ازدوتا انگشترام راحت شدم یعنی میدونید چیه
جز حلقه دوتا انگشتر دارم که همه انتظار دارن چون نوعروسم دستم باشه اما من دوس ندارم دوتا انگشتر دستم باشه بخاطر همین دوتاشو دادم البته یه ضرر حدودا500تومنی هم کردم و و یه مقدار پول روش گذاشتم والنگو گرفتم و بعداز تحقیق زیاد یه انگشتر خیلی درشت گرفتم
وشب هم جیگروخوشگوشت گرفتیم وخوشحال برگشتیم هتل و زود خوابمون برد صبح زود رفتیم ترمینال وبلیط گرفتیم و بعد دوباره رفتیم بازار ودیدیم بخاطر شهادت خیلی جاها تعطیله 
روز اولی که اصفهان بودیم اصفهان حالوهوای معنوی داشت بخاطر اومدن شهیدای غواص و سر هر میدون مشخص بود
برای نهار رفتیم یه سفره خونه و داشتیم نهار میخوردیم که دیدم یه زنوشوهر خیلی جوون اومدن تو چون زیاد شلوغ نبود دلم میخواست درمورد همه کنجکاوی کنم همیشه اینجوری نیستما این دفعه نمیدونم چجوری بود
وقتی یکم جلوترما نشسته بودن یک لحظه من نگاهشون کردم پسره دستشو اورد طرف صورت دختره و گف اعصاب منو خراب نکن
من دیگه خشکم زد 
اخرسرم دختره نهارشو نخورد و زودترازپسره رفت بیرون
دوساعت بعد نهار سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت خونه
توراه هم یه بچه خیلی گریه میکرد بنده خدا بعدشم فهمیدیم این بچه یه خانواده افغانیه و همون روز ختنه کرده یه پسره جلو مانشسته بود که خیلی به همه توجه نشون میداد وقتی میرفت اب بخوره توراهرو باشاخه نبات حرف میزد ومیگف میخوای برات اب بیارم؟
همش نگاهش رو به ما بود و دلیل این نگاه ها رو نصفه شب فهمیدم وقتی که فکر میکرد من هم مثه شاخه نبات خوابم وقتی اتوبوس رفت تو تونل باخانومش بوووق  وقتی فهمیدم اینجوریه دیگه چشامو بستم و وقتی باز کردم که اونا کلا از اتوبوس  پیاده شده بودن ساعت5ونیم صبح رسیدیم وباباینا اومدن دنبالمون 

نوشته شده در 18مرداد

حالا که دارم اینارو مینویسم دوروز از عروسیمون گذشته ومن دیگه خیالم راحته خیلی سخته ازاولشو تعریف کنم چون اخریارو بیشتر یادمه

خب ازاول اونشب ما وسایلو توخونه گذاشتیم و برگشتیم خونه ف کنم ساعت ده بلیط داشتیم تو مدتی که منتظر حرکت بودیم خاله پری اومد سراغم شاید بخاطر استرس بود که زودتر شد یکم امادگیشو داشتم اما به هرحال وضعیت بدی بود و شب سختی گذشت به من اما از کوبیده نگذشتم همیشه وقتی اینجوری میشم دیگه به غذا بی میل میشم اما به کوبیده نه

صبح زود رسیدیم ترمینال جنوب  وقتی رفتم سرویس بهداشتی ترمینال تا صورتمو بشورم روم نشد تو اینه نگاه کنم

اخه صورتم جوش زده بود و تو اینه خانومایی دیدم که دارن ارایش میکنن ومن فقط یه ابی کشیدمو اومدم خوبه همونجا مترو داره  اما بدیش اینه خیلییییییی شلوغ بود اصلا عجیب غریب تا حالا کله سحر سوار مترو نشده بودم که ببینم چطوریه

دیگه هی قطار میومد ومیرفت  ما منتظر بودیم خلوت تر بشه اخر سر تصمیم گرفتیم تو این شلوغی جدا سوارقطار بشیم و شاخه نبات خیلی نگران من بود گوشیش هم از بی شارژی خاموش شد و گف اگه همو پیدا نکردیم بهت زنگ میزنم دیگه خلاصه به هر مکافاتی بود سوار شدیمو شانسمون گرفت دور بعد سریع السیر بود و دیگه ظهر رسیدیم خونه 

اونجا که رسیدم تمام استرسم خوابید میدونید دختر خواهرشوهرم خیلی دخترخوبیه بخدا خیلی اینو الان نمیگم

همیشه به شاخه نبات میگم مامانشم خیلی خوبه اما خب بادخترش احساس راحتی بیشتری میکنم چون فاصله سنی زیادی نداریم

وقتی رفتم استرس اینکه قضیه نو که اومد به بازار کهنه میشه دل ازار پیش بیاد اما انقد از دست جاری جدید ناراحت بودن که من مجبور شدم از جاری ی که تاحالا ندیدم حمایت کنم ومثلا میانجیگری کنم  

بعد نهار یه خورده استراحت کردیم وبعد رفتیم برا خرید

من تهرانو نمیشناسم اما میدونم کجاها چی داره و میدونستم برا لباس حنابندان باید برم شانزلیزه و کوچه برلن

مغازه ها چشم ادمو باز میکرد و من کوچه برلن تونستم یه لباسی که دوس دارمو بگیرم لباسو که گرفتم رفتیم سراغ لوازم ارایش اما اونشب فقط جالوازم ارایشی گرفتم 

شب رسیدیم خونه وصبح شاخه نبات و پسر خواهرشوهر و شوهرخواهرشوهر رفتن کت شلوارکفشو... بگیرن 

منو دختر خواهرشوهرم رفتیم  ست کیفوکفش بگیریم

وبعداز وسواس زیاد دوتا ست گرفتم و اومدیم خونه البته توراهم کلی لوازم ارایش گرفتم خودم میدونم من همیشه به یه رنگ رژ عادت دارم اما خب گرفتم کلی هم مداد لب ابرو و ریمل رژگونه  لاکو .....گرفتم

شبشم باز رفتیم بیرون و یه سری خورده ریز گرفتم و صبح بعدش راه افتادیم کرمانشاه البته عروش خواهرشوهرکه دختر برادرشوهرمم هست باهامون اومد یه نی نی هم داره بااینکه هم سنیم اما اصلا باهاش راحت نیستم ومایل نیست که بامن خوب باشه ومنم دیگه گدایی محبت نمیکنم اما توراه کاری کردم که ازبامن بودن اذیت نشه تا جایی که امکان داشت بچشو گرفتم روپاهام تااون راحت باشه

حتی بخاطر بچه ش نشد تو رستوران نهاربخوریم واوردیم تو ماشین بچه شو گرفتم تا اول اون نهارشو بخوره بعد من

وقتی رسیدیم روز بعدش جمعه بود اما شنبه رفتیم برای تالارو لباس عروسو تاجو ارایشگاهو کارت عروسی تقریبا 60درصد کارارو روز اول انجام دادیم 

اما کرمانشاه خیلی دلگیره مخصوصا وقتی هنوز کسی نیومده 

جاری بزرگم که دخترش باما از تهران اومد خیلی زن نازنینیه متاسفانه از پارسال ارتروز گردن گرفته تب مالت هم داره

خیلی زن بی ریاییه و من حق میدم به خانواده شوهرم که دور این زن نازنین میگردن

من اونجا هی دلم میگرفت عصرا بغضی میشدم

یه روز برای جلوگیری از بغض تصمیم گرفتم برم خونه جاری بزرگم

دیدم کفش دخترش اینجاست بیرون بوده و گردوخاکیه واکسش زدمو دستم گرفتم رفتم

متوجه شدم دخترش ازاینکه عروسیه منه خوشحال نیست حتی سر قیمت لباسوارایشگاه که ازمال اون بالاتر بود بحث میکرد ومیگف زیاده وماله من اینجوریه ایراد میذاشت رو لباس حنابندانو میگف برو لباس اجاره کن  واینحرفا جاریمم بود وبهش میگف هرجور خودش دوست داره لباس قشنگه و من تاجایی که تونستم متوجهش کردم بعدم حرف دستپخت شد منم گفتم واقعا دستپختم خوبه وشاخه نبات تعریف میکنه از دستپختم اونم گفت شاخه نبات که چاخان میکنه وهرهر خندید هیچی نگفتم وپاشدم برگشتم

خونه شاخه نباتینا به خونه جاری اینجوریه که پله میخوره ومیاد تو باغ جاری اینا و بعد ازباغ میگذری میرسی به باغچه که توت فرنگی و سبزی میکارن و بعد میرسی حیاطو بعدم خونه من فاصله باغ تا خونه روگریه کردم خیلی دلم پر بود حتی جاری داشت تعارف میکرد که بمونم نشد درستوحسابی جواب بدم

رفتم خونه شاخه نبات اصرار کرد بگم چی شده منم به شرطی که به کسی نگه و شر درست نشه گفتم

اونم گفت ولش کن اون داره حسودیه تورو میکنه دلیل اورد که بدونم وقعا کارش حسادته

اما شاخه نبات دهن لق به مامانش گفت که جیگرطلا کفشاشو واکس زده براش برده اون اینجوری کرده

دیگه بعداون من نرفتم خونشون حتی جاریمم گفت چرا نمیای هیچی نگفتم و معلوم بود اصلا نفهمیده  دخترش چی گفته البته تقصیر اونم نیست اصلا

بعداون کم کم جاری دومی اومد و افتاب از یه جایی دیگه دراومده بود و خیلیییییییی خوش برخورد بود 

روزا گذشت وهمه رسیدن وروز حنابندون همه بودن و من رفتم ارایشگاه 

مثه موقع عقدم راحت نبودم البته خیلی باهم خوب بودیم اما اخرش دبه دراورد وخیلی بیشتراز اونی که قرار بود پول گرفت جدا از نهاروصبحانه باز شیرینی هم میخواست

اما حنابندانم خیلی خوشگلم شدم هیچوقت فکرنمیکردم انقد خوب بشم

خیلی حنابندان خوش گذشت برای من مراسم باشکوهی بود و ازینکه اینهمه ادم برای منو شاخه نبات جمع شدن لذت میبردم خداییش باشکوه ترین عروسی که به چشم دیدم عروسی خودم بود

وقتی دختر جاری منو دید هیچی نگفت نه مبارک باشه ای نه خوشگل شدی ونه هیچ حرف دیگه ای اصلا نیومد پیشم

اما بیشتر همه بهم خیره میشد منم کاری بهش نداشتم همینکه مدتها به من خیره میشد و خودش متوجه نبود برام کافی بود   

       روز عروسی خیلی زود تموم شد اینش خوب بود که فامیلای شاخه نبات خسته نمیشدن از بزن بکوب وحتی توراه تالار تاخونه یه جا وایسادن و شادی کردن

وقتی رفتم لباسمو عوض کنم خواهرشوهرودختر خواهرشوهرو دخترجاری بودن و دختر جاری بهم گفت حنابندانت خیلی خوشگل شدی ولباستم خیلی قشنگ بود

این همونی نبود که بخاطر لباس اشک منو دراورد؟جل الخالق

بعد عروسی یه کس دیگه شد اصلا

وقتی رفتم حموم یه جا گرفتم خوابیدم واصلا متوجه شلوغی اطراف نبودم

فقط یه لحظه یادمه برادرشوهرم منو بلند کرد گفت اینجا پشه اذیتت میکنه بیا زیر پشه بند

واقعا هم خیلی پشه بود واین چندمدت کبود شدم از نیش پشه

صبح دیگه از خواب خسته بودم برادرشوهرم تهران کار داشت وباید میرفتن  پشه بندو که باز کرد دیدم پتو کشید روم ومن فهمیدم طبق معمول موقع خواب شلوارم تا زانواومده بالا 

پا که شدم بعد صبح بخیر فهمیدم مادرشوهر حالش بده ازخستگی رفتم دستشویی برگشتم صحنه خیلی بدی بود انگار داشت زبوونم لال جون میداد و تنها کسایی که بیداربودن منو برادرشوهرو جاری بودیم برادرشوهرم داشت کمکش میکرد نفس بکشه یهو بقیه بیدارشدن اما اون صحنه وحشتناکو فقط ما سه تا دیدیم برادرشوهر دادمیکشید که ما بریم اونطرفو نبینیم 

اما خشکمون زده بود وگریه میکریدم

رفتم داخل اتاق وبقیه بیدار شدن خداروشکر برادرشوهر کوچیکه که دکتره بود یکم بعد حالش بهترشد

خداروشکر من به بدتر اوناش فکر کردم

اینجوری شد صبح عروسی با یه اتفاق وحشتناک شروع شد

خودمو جمعو جور کردم رفتم خونه جاری چون باباینا وخاله و بقیه مهمونای بوشهری میخواستن برن و رفتم برای خداحافظی

حالاهم  منتظرم شب بشه بریم اصفهان   

بعدا نوشت+صبح زود از اصفهان رسیدیم بعدا مینویسم

فردا ساعت 11حرکت میکنم 

من برم بخوابم

دعام کنید

خیلی دوستتون دارم 


ای وای نگو که رفتنی شدم

سلام  اومدم خدافظی کنم

بله اگه بشه فردا میریم تهران خونه خواهرشوهرینا تا خریدم بکنیم بعدم بریم کرمانشاه بردارشوهرینا امروز

از کرج رفتن کرمانشاه برای کارهای عروسی

تاریخ دقیقش مشخص نیست  

چقدر استرس دارم اما خوبه دیگه استرس تموم میشه

بازم میام تافردا 

هنوز نیومده رفتم